سلطان غم

 

 اگه گفتی این کیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خوب معلومه خودمم دیگه...

خوشگلم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

سلام...

وقت کردین ب اینم بسرید:www.gamkade50.blogfa.com

راستی نظر یادتون نره

تنکس وری ماچچچچچچچچچ!!!!!!!!!!!!!

 

قلب شکسته

روی قلبی نوشته بودن شکستنی است ؛ مواظب باشید !!!

ولی من روی قلبم نوشتم شکسته است ، راحت باشید !

.

.

.

چه شباهت متفاوتی بین ماست ، تو دل شکسته ای ؛ من دلشکسته ام !

.

.

.

حرفی نزنی ! طاقت جنجال ندارم / بدجور شکسته ست دلم حال ندارم

درهای قفس باز و دلم عاشق پرواز / از حس پریدن پرم و بال ندارم

.

.

.

میخواهم فاصله ها را بشکنم تا به تو برسم ، ولی افسوس فاصله ها درست برعکس دلها شکستنی نیستند !!!

 

نامه یک پسر عاشق به دختر مورد علاقه اش، لطفا تا آخرشو بخوانید تا متوجه

عشق پسر به دختر مورد علاقه اش شوید.

1- محبت شدیدی که صادقانه به تو ابراز میکردم

2- دروغ و بی اساس بود و در حقیقت نفرت من نسبت به تو

3- روز به روز بیشتر می شود و هر چه بیشتر تو را می شناسم

4- به پستی و دورویی تو بیشتر پی میبرم و

5- این احساس در قلب من قوت میگیرد که بالاخره روزی باید

6- از هم جدا شویم و دیگر من به هیچ وجه مایل نیستم که

7- شریک زندگی تو باشم و اگرچه عمر دوستی ما همچون عمر گلهای بهار کوتاه بود اما

8- توانستم به طبیعت پست و فرومایه تو پی ببرم و

9- بسیاری از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من مطمئنم

10- این خودخواهی ، حسادت و تنگ نظری تو را هیچ کس نمیتواند تحمل کند و با این وضع

11- اگر ازدواج ما سر بگیرد ، تمام عمر را

12- به پشیمانی و ندامت خواهیم گذراند . بنابراین با جدایی ازهم

13- خوشبخت خواهیم بود و این را هم بدان که

14- از زدن این حرفها اصلا عذاب وجدان ندارم و باز هم مطمئن باش

15- این مطالب را از روی عمق احساسم مینویسم و چقدر برایم ناراحت کننده است اگر

16- باز بخواهی در صدد دوستی با من برآیی . بنابراین از تو میخواهم که

17- جواب مرا ندهی . چون حرفهای تو تمامش

18- دروغ و تظاهر است و به هیچ وجه نمیتوان گفت که دارای کمترین

19- عواطف ، احساسات و حرارت است و به همین سبب تصمیم گرفتم برای همیشه

20- تو و یادگار تلخ عشقت را فراموش کنم و نمتوانم قانع شوم که

 

21- تو را دوست داشته باشم و شریک زندگی تو باشم . 

و در آخر اگر میخواهی میزان علاقه مرا به خودت بفهمی از مطالب بالا فقط شماره های فرد را بخوان!!!

گل من دنیای من بود

رفتی حالا به کی بگم     خیلی دلم تنگه برات

میخوام یه بار ببینمت       سر بذارم رو شونه هات

دوس داشتم با گلای سرخ    می اومدم به دیدنت

نه این که با رخت سیاه     چشمای سرخ ببینمت

گلو پرپر میکنم سر مزارت    تا ابد بارونیه چشمای یارت

رفتی افسوس گل من تودر دل خاک   از تو یادگاریه چشمای نمناک

پاییزه غریب و بی رحم     اون همه برگ مگه کم بود

گل من رو چرا چیدی     گل من دنیای من بود...

گلمو ازم گرفتی    تک و تنها زیر بارون

حالا که نیستی کنارم     میذارم سر به بیابون

هنوزم بارون میباره    تو میای انگار کنارم

خودتم بهتر میدونی     مثل آب میباره

پاییزه غریب و بی رحم     اون همه برگ مگه کم بود

گل من رو چرا چیدی     گل من دنیای من بود...

 

  

نیمه شب آواره و بی حس وحال        درسرم سودای جامی بی زبان

پرسه ای آغاز کردیم در خیال           دل به یاد آورد ایام وصال

        از جدایی یک دو سالی می گذشت         یک دو سال از عمر رفت و بر نگشت

دل به یاد اورد اول بار را                خاطرات اولین دیدار را

آن نظر بازی،آن اسرار                  آن دوچشم مست،آهو وار را

همچو رازی مبهم و سر بسته بود             چون من از تکرار اوهم خسته بود

آمد و هم آشیان شد بامن او              هم نشین و هم زبان شد بامن او

خسته جان بودم که جان شد بامن او      ناتوان بودو توان شد بامن او

دامنش شد خوابگاه خستگی          این چنین آغاز شد دل بستگی

وای از آن شب زنده داری تا سحر            وای از آن عمری که با او شد به سر

مست او بودم ز دنیا بی خبر               دم به دم این عشق میشد بیشتر

آمد و در خلوتم دم ساز شد                     گفتوگوها بین ما اغاز شد

گفتمش در عشق پا برجاست دل               گر گشایی چشم دل زیباست دل

دل ز عشق روی تو حیران شده              در پی عشق تو سر گردان شده

گفت:در عشقت وفا دارم بدان             من تو را بس دوست میدارم بدان

شوق وصلت را به سر دارم بدان                  چون تویی محمور حمارم بدان

باتو شادی میشود غمهای من                   با تو زیبا میشود فردای من

گفتمش عشقت ز دل افزون شده               دل به جادوی رخت افسون شده

جز تو هر یادی به دل مدفون شده              عالم از زیباییت مجنون شده

بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش            طعم بوسه ازسرم برد عقل وهوش

درسرم جز عشق او سودا نبود              بهر کس جز او در این دل جا نبود

دیده جز بر روی او بینا نبود                   همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود

خوبی او شهره ی افاق بود                در نجابت در نکوهی پاک بود

روزگار اما وفا با ما نداشت                طاقت خشبختی مارا نداشت

پیش پای عشق ما سنگی گذاشت              بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

آخر این قصه هجران بود و بس            حسرت و رنج فراوان بود و بس

 

یار ما را از جدایی غم نبود            در غمش مجنون عاشق کم نبود 

بر سر پیمان خود محکم نبود             سهم من از عشق جز ماتم نبود

با من دیوانه پیمان ساده بست               ساده ام آن عهد و پیمان را شکست

بی خبر پیمان یاری را شکست               این خبر ناگاه پشتم را شکست

آن کبوتر عاقبت از بند رفت              رفت و با دلدار دیگر عهد بست

با که گویم اوکه هم خونه من است              خصم جان و تشنه خون من است

بخت بد بین وصل او قسمت نشد              این گدا مشمول آن رحمت نشد

آن طلا حاصل به این قیمت نشد...

عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست                  با چنین تقدیر بد تدبیر نیست

از غمش با دود و دم همدم شدم             باده نوش غصه او من شدم

مست و مخمور و خراب از غم شدم             ذره ذره آب گشتم کم شدم

آخر آتش زد دل دیوانه را                 سوخت بی پروا پر پروانه را

عشق من از من گذشتی خوش گذر                بعد از این حتی تو اسمم را نبر

خاطراتم را تو بیرون کن ز سر               دیشب از کف رفت فردا را نگر

آخر این یک بار از من بشنو پند                بر من و بر روزگارم دل مبند

عاشقی را دیر فهمیدی چه سود؟              عشق دیرین گسسته تار و پود

گرچه آب رفته باز اید به رود                ماهی بیچاره اما مرده است

بعد از این هم آشیانت هرکس است                باش با او یاد تو ما را بس است...

 

 

 

 

صدای ناز می آید     صدای کودک پرواز می آید

صدای رد پای کوچه های عشق پیدا شد    معلم در کلاس درس حاضر شد

یکی ازبچه ها ازقلب خود فریاد زد برپا    همه برپا،چه برپایی شده برپا

معلم نشعتی دارد    معلم علم را در قلب می کارد   معلم گفته ها دارد

یکی از بچه های ان کلاس درس گفتا:همه بر جا...

معلم گفت:بفرما جان من بنشین چه درسی،فارسی داریم؟

کتاب فارسی بردار،آب وآب را دیگر نمی خوانیم...

بزن یک صفحه از این زندگانی را

ورق ها یک به یک رو شد،معلم گفت:فرزندم،

ببین بابا،بخوان بابا،عزیزم این یکی بابا،پسرجان آن یکی بابا

تمام صفحه پر از بابا،ندارد فرق این بابا وآن بابا...

بگو آب وبگو بابا،بگو نان و بگو بابا،اگر بخشش کنی با میشود با،با

اگر نصفش کنی با میشود با،با...

تمام بچه ها ساکت،نفس ها حبس در سینه،بغل بی همچو آیینه...

یکی از بچه های کوچه بن بست،که میزش جای آخر هست

و همچو نی فقط نا داشت،ودر قلبش معما داشت،سوال ازدرس بابا داشت...

لبانش زرد،ندارد گوئیا هم درد...

فقط نا داشت،وانگشت اشاره اوسوال از درس بابا داشت...

سوال ازدرس بابای زمان دارد،تو گویی درس هایی بر زبان دارد...

صدای کودک اندیشه می آید،صدای بیستون فرهاد،صدای تیشه می آید

صدای شیر ها از بیشه می آید...

معلم گفت فرزندم سوالت چیست؟

بگفتا آن پسر:آقا،این یکی بابا وآن بابا یکی هستند؟؟

معلم گفت:آری جان من،بابا همان باباست

پسر آهی کشیدو اشک او در چشم پیدا شد...

معلم گفت:فرزندم بیا این جا،چرا اشکت روان گشته؟؟

پسر با گریه گفت:این درس را دیگر نمی خوانم

معلم گفت فرزندم؛چرا جانم؛مگر این درس سنگین است؟

پسر بابغض گفت:این درس رنگین است...

دوتا بابا،یکی بابا،تو می گویی که این بابا وآن بابا یکی هستند؟

چرا بابای من غمگین ونالان است،ولی بابای آرش شاد وخوشحال است

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا بابای آرش میوه از بازار می گیرد،چرا فرزند خود را سخت در آغوش میگیرد

ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر با زور وظلم میکارد

تو می گویی که این بابا وآن بابا یکی هستند؟؟؟؟؟

چرا بابا مرا یک دم نمی بوسد،چرا بابای من هر دم،هر روز می پوسد

چرا در خانه ی آرش گل وزیتون فراوان است

ولی در خانه ی ما،اشکو خون دل به جریان است

تو میگویی که این بابا وآن بابا یکی هستند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

معلم صورتش زردو لبانش خشک گردیدند

به روی گونه اش اشکی ز دل بر خواست

چو گوهر روی دفتر ریخت،معلم عشق را می ریخت...

و یک بابا ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش

بگفتا دانش اموزان بس است دیگر،یکی بابا در این درس است و آن بابای دیگر نیست

پاک کن را بگیرید ای عزیزانم،پاک کردند...

معلم گفت جای آن یکی بابا خدا را در ورق بنویس

و خواند آن روز:خدا بابا

تمام بچه ها گفتند:خدا بابا،خدا بابا،خدا بابا....

 

 

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

خودمما...

حال کردین؟

 

مگه چن بار یه جوون عاشق میشه،مگه چن بار دل گرفتار میشه

پای  عشق اولش می مونه دل،آخه اون حس دیگه تکرار نمیشه

دل من تو گوش کن به حرف من،خیلی ساده به هرکس دل مبند

دروغه هرکی میگه دوست داره،دل من،گلم به حرفام تو نخند...

میتونه شکست عشق از زندگی سیرت کنه،جوونیتو بگیره باغصه درگیرت کنه

میترسم غصه عشق اولت پیرت کنه،تورو آخر بشکنه یه روز زمین گیرت کنه

 

رنجش

روزی سقراط مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود. علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم. جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت. و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.

سقراط گفت : چرا رنجیدی؟ مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .

سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد, آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟

مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .

سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟ مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت. و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.

سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .

آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟

اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود. بیماری فکری و روان نامش غفلت است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد. و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.

 

" بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "

 

 

شنگ تراش

روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر میکرد که از همه قدرتمند تر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام میگذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر میشدم.

در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند. احساس کرد که نور خورشید او را می‌آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و آرزو کرد ابر باشد و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف تکان داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.

با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خورد میشود. نگاهی به پایین انداخت و  سنگتراشی   را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!!!!

کوتاه اما پر معنا

در زمانهاي گذشته، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند، خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند؛ بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد؛ حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچكس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت.نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود. كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در آن يادداشت نوشته بود :

" هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد."

 

وقتي مشکلت را به همسايه مي گوئي ، بخشي از دلت را برايش مي گشائي . اگر او روح بزرگي داشته باشد از تو تشکر ميکند و اگر روح کوچکي داشته باشد تو را حقير مي شمارد.

 

سم

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.

عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!

داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.

دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.

هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.

   

<<شایعه>>

در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود،با هیجان نزد او آمد و گفت:سقراط میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟

سقراط پاسخ داد:....

"لحظه ای صبر کن.قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تومی خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی."مرد پرسید:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی،لحظه ای آنچه را که قصدگفتنش را داری امتحان کنیم.

اولین پرسش حقیقت است.کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟مرد جواب داد:"نه،فقط در موردش شنیده ام."سقراط گفت:"بسیار خوب،پس واقعا نمیدانی که خبردرست است یا نادرست.

حالا بیا پرسش دوم را بگویم،"پرسش خوبی"آنچه را که در موردشاگردم می خواهی به من بگویی خبرخوبی است؟"مردپاسخ داد:"نه،برعکس…"سقراط ادامه داد:"پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی درموردآن مطمئن هم نیستی بگویی؟"مردکمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.

 

سقراط ادامه داد:"و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟"مرد پاسخ داد:"نه،واقعا…"سقراط نتیجه گیری کرد:"اگرمی خواهی به من چیزی رابگویی که نه حقیقت داردونه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من می گویی؟

 

جفا کردی خطا کردی نمی دانی چه ها کردی       اگر چه یار مابودی خیانت  بهر ما کردی 

نشستی با رقیبانم زدی آتش به سامانم            شدم حیران نمیدا نم چرا بامن جفا کردی

همیشه مونست بودم چراغ مجلست بودم          ولی افسوس ای دلبر دراین پیمان خطا کردی

چوعمر گل وفای تو عجب ای خار کوته شد          وفاکردی به اغیارو جفا بر آشنا کردی 

دل ازیاران خود کندم به گیسوی توبر بستم         ولی ای سنگ دل دلبر بسی برما ریا کردی

نمیگفتی وفا دارم نمیگفتی تورا دارم                 نمودی سخت آزارم  عجب باما وفاکردی...

 

خوشتون اومد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

منتظر چی هستی نظربده؟؟؟؟؟؟؟

 

 

اجازه

یک رنگی وبوی تازه از عشق بگیر    پرسوزترین گدازه ازعشق بگیر

در هرنفسب که می تپی ای دل من    یادت نرود اجازه ازعشق بگیر

ساز شکسته

هرچند که ازاینه  بی رنگ تر است    ازخاطر غنچه هادلم تنگتر است

بشکن دل بی نوای مارا ای عشق   ای سازٰشکسته اش خوش آهنگ تر است

تقدیمی

سرسبز ترین بهار تقدیم توباد    آوای خوش هزار تقدیم توباد

گفتند که لحظه ایست روییدن عشق    آن لحطه هزار بار تقدیم توباد

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

 

عجب جایه این ادامه مطلب

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

بامراجعه به ادامه مطلب شما هم یکی از بازدید کننده ها باشید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

www.parsnaz.ir - عکس های جدید و جالب الناز شاکردوست

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

عکس های جدید ، بسیار زیبای عاشقانه و احساسی سال 91|www.shadifun.com

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

تعداد صفحات : 1
صفحه قبل 1 صفحه بعد